آخرین مطالب آرشيو وبلاگ
پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان ماه من قدری تامل...! زنبوری در حال پرواز، مورچه ای را روی زمین دید. مورچه دانه گندم بزرگی را به سختی به لانه اش می برد. زنبور، کنار او روی زمین نشست و مسخره کنان گفت: « ای مورچه بیچاره! این چه کار سختی است که می کنی؟ من پرواز می کنم و به آسانی به هر جا که می خواهم می روم و می توانم آدمها و حیوانات را نیش بزنم و هر غذائی هم که دلم بخواهد می خورم. » مورچه جوابی به زنبور نداد و با زحمت و عرق ریزان، دانه را به لانه اش رساند. روز بعد، مورچه از جلوی یک دکان قصابی می گذشت. ناگهان همان زنبور را دید که وزوزکنان روی تکه ای گوشت نشست و شروع به خوردن گوشت کرد و در همان حال به مورچه نیم نگاهی کرد و گفت: « ای مورچه بدبخت! ببین من چه آسان غذای لذیذ می خورم. » در همین هنگام مرد قصاب متوجه زنبور شد و با لبه کارد، بر کمر زنبور زد و زنبور، زخمی و نیمه جان بر زمین افتاد. مورچه فورا جلو رفت و پای زنبور را گرفت تا او را به لانه اش ببرد و بخورد. زنبور با آه و ناله از مورچه پرسید: « مرا به کجا می بری؟ ». مورچه با خونسردی پاسخ داد: « هر طمعکار مغرور و خودخواهی که هر کار می خواهد می کند و هر جا می خواهد می رود و می نشیند، سرانجام به جائی می رود که نمی خواهد. » نظرات شما عزیزان: سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:, :: 1:24 :: نويسنده : Gity
|